گنجور

 
سلیم تهرانی

هرکه را ساز بود زمزمه ی زنجیرش

می کند ناله ی مرغان چمن دلگیرش

خضر آید به ره قاتل ما تا بیند

صورت حال خود از آینه ی شمشیرش

گذری بر دل سودازده ی ما نکند

در کمانخانه مگر چله نشین شد تیرش

روزگاری ست که بر هرکه نظر اندازی

همچو گوهر تهی از آب نباشد شیرش

به دعای سحری رام دلم گشت سلیم

آفتابی که نکرده ست کسی تسخیرش