خبر بگیر ز احوال خضر در کویش
که آب تیغ رسیده ست تا به زانویش
حدیث معجز عیسی که راز پنهان است
مباد گل کند از غنچه ی سخنگویش
به نوبهار رخ او اگرنه بیمار است
در آفتاب چرا خفته است آهویش
به دفع خصم، همین همت است اسبابم
بود فلاخن مرد برهنه، بازویش
سلیم شیشه ی ما را درین جهان خراب
کسی ندید که سنگی نزد به پهلویش