گنجور

 
سلیم تهرانی

از دل برون نکرده خیال جفا هنوز

گرگ آشتی ست یوسف ما را به ما هنوز

روزی که من به سلسله ی زلفش آمدم

بیعت نکرده بود به دستش حنا هنوز

وقتی که نغمه سنج شدم من درین چمن

باد صبا نبود به گل آشنا هنوز

کشتی شکست و از سر من آب هم گذشت

بر سر هزار منتم از ناخدا هنوز

از چاشنی فقر خبردار نیستی

شکر نخورده ای ز نی بوریا هنوز

شد پخته نان هرکسی از آسمان و ما

آبی نخورده ایم درین آسیا هنوز

خاک سلیم در سر کویش به باد رفت

ترک جفا نمی کند آن بی وفا هنوز