گنجور

 
سلیم تهرانی

صبرم از درد تو تکلیف مداوا می‌کند

از سر زلف تو دل را چون گره وا می‌کند

همچو فرهادی نخواهی یافت ای شیرین، ولی

چون تویی را او ز سنگ خاره پیدا می‌کند

هر نفس در صحبت احباب، عید دیگر است

موج ازان هردم بغل گیری به دریا می‌کند

زین طرف عجز و نیاز و زان طرف دشنام و ناز

در میان ما و او قاصد تماشا می‌کند!

می‌شمارد داغ‌های سینه‌ام را آسمان

شیشهٔ ساعت حساب ریگ صحرا می‌کند

پوست بیش از خرقه دارد بخیه در اندام من

تیغ مژگان با اسیران تو این‌ها می‌کند

در سماع آیم ز ذوق رقص او من هم سلیم

گردبادی تا به صحرا دست بالا می‌کند