گنجور

 
حیدر شیرازی

صانع بی‌چون که این عالم هویدا می‌کند

این همه قدرت ز صنع خویش پیدا می‌کند

چون درست مهر پنهان می‌کند

دامن گردون پر از لؤلؤ لالا می‌کند

در شب تاریک بهر روشنایی در سپهر

صد هزاران مشعل انجم هویدا می‌کند

چرخ صوفی وضع ازرق‌پوش را هنگام شام

در کنارش از شفق یاقوت حمرا می‌کند

نی غلط گفتم که اندر کاسه‌ای از لاجورد

دست صنع و قدرتش یک جرعه صهبا می‌کند

از ثریا عقدی از گوهر به گردون می‌دهد

وز مه نو حلقه‌ای در گوش جوزا می‌کند

غرهٔ مه آنکه غرا کرد دست قدرتش

طرهٔ عنبرفشان شب مطرا می‌کند

این همه قدرت برای خاطر ما می‌نهد

این همه صنع از برای دیدن ما می‌کند

لعل و یاقوت و گهر از سنگ می‌آید برون

کآتش مهرش اثر در سنگ خارا می‌کند

دست صنع و قدرتش هر شب به کلک معرفت

دفتر گردون پر از حرف معما می‌کند

هر سحر نقاش قدرت شمسه‌ای از زر ناب

بر سر لوح زمرد آشکارا می‌کند

عالمی از صنع مالامال قدرت کرده است

خرم آن کس کین همه قدرت تماشا می‌کند

پرتوی از نور ذات خویش درمی‌افکند

خاک را از صنع خود گویا و بینا می‌کند

سرمهٔ تورات اندر چشم موسی می‌کشد

حلقه انجیل در گوش مسیحا می‌کند

یوسف دل خسته در دست زلیخا می‌دهد

آدم بیچاره سرگردان حوا می‌کند

هر شب اندر گردن گردون گردان، دست صنع

خوشه‌های گوهر از عقد ثریا می‌کند

قدرت و صنعش تماشا کن که از یک قطره آب

صورت مه‌پیکر و خورشیدسیما می‌کند

دلبر سیمین‌تن سنگین‌دل یاقوت‌لب

گل‌رخ نسرین‌بر شمشاد بالا می‌کند

چون شراب لایزالی می‌دهد از جام شوق

عاشقان خویش را سرمست و شیدا می‌کند

چون به دست صنع خود خوان کرم می‌گسترد

روزی خلق جهانی را مهیا می‌کند

گر کسی را هست دردی در نهاد از عشق او

درد او را از وصال خود مداوا می‌کند

گوهر وحدت به بحر نیستی می‌افکند

چشم گوهربار من مانند دریا می‌کند

گر کسی از ناشکیبایی ملالی می‌کشد

از وصال خویشتن او را شکیبا می‌کند

کافران را زآتش دوزخ محابا هیچ نیست

مؤمنان را زآتش دوزخ محابا می‌کند

بر سر راه بیابان طلب از آرزو

سالکان راه وحدت بی‌سروپا می‌کند

تا شش و پنجی ازین چار و سه بیرون آورد

جای هفت اختر درین نه طاق مینا می‌کند

پادشاه پادشاهان بر فراز تخت دل

مخزن اسرار خود سر هویدا می‌کند

احمد مرسل که باشد سرور پیغمبران

در دو کونش از شرف محبوب دل‌ها می‌کند

در شب معراج قربت دستگیرش می‌شود

پایگاهش بر سر عرش معلا می‌کند

هرکسی را در جهان باشد تمنایی ز حق

حیدر از حق در جهان هم حق تمنا می‌کند

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
کمال‌الدین اسماعیل

از رضی الملک الحق شرمساری حاصلست

بس که اندر حقّ من لطف و کرم‌ها می‌کند

لیک تا فصل خزان آغاز دم سردی نهاد

گوییا کآن دم سرایت با تن ما می‌کند

در خوی خجلت غرق گردد سراپایم همی

[...]

سلمان ساوجی

آفتابی از شکاف ابر ایما می‌کند

عاشقان را در هوا چون ذره رسوا می‌کند

باز در زیر نقاب فستقی رخسار گل

می‌نماید بلبلان را مست و شیدا می‌کند

لعل او با من به لطف و خنده می‌گوید سخن

[...]

شاه نعمت‌الله ولی

دلبر سرمست ما عزمی به دریا می‌کند

منع نتوان کردنش چون میل مأوا می‌کند

چشم ما پر آب کرده خوش نشسته در نظر

این عنایت بین که او با دیدهٔ ما می‌کند

آفتاب حسن او هرجا که بنماید جمال

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از شاه نعمت‌الله ولی
خیالی بخارایی

گوهر اشکم که راز دل هویدا می‌کند

ز آن نشد پنهان که بازش دیده پیدا می‌کند

اشک اگر بی‌وجه ریزد آبروی ما رواست

چون به رو می‌آید آخر آنچه با ما می‌کند

نافه گر برد از خطت عطری به صد خون جگر

[...]

اهلی شیرازی

زان پری ما را دل دیوانه رسوا می‌کند

این چه رسوایی است این دیوانه با ما می‌کند

ای که می‌گویی ز افغان چند غوغا می‌کنی

من خموشم عشق او در سینه غوغا می‌کند

یار پروای شهیدان محبت کی کند

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه