گنجور

 
سلیم تهرانی

دلم به سینه ز ننگ سخنوری خون شد

نیم غلام کسی، نامم از چه موزون شد؟

چه قسمت است ندانم ز روزگار مرا

که تا شراب فرو رفت از لبم، خون شد

غم زمانه چو سرمایه ی کریمان است

هر آن قدر که کسی بیش خورد، افزون شد

نبود داخل عیش و نشاط هرگز عشق

به دور ماست که الماس جزو معجون شد

رسید کار به جایی ز عاشقی ما را

که در قبیله ی ما هرکه بود، مجنون شد

سلیم در خم آن زلف، دل قرار گرفت

خبر ندارم دیگر که کار او چون شد