گنجور

 
سلیم تهرانی

چشم پرافسون او سحرآفرینی می‌کند

تیر مژگانش ز شوخی دل‌نشینی می‌کند

آخر حسن است و کار او به زلف افتاده است

داده خرمن را به باد و خوشه‌چینی می‌کند

پیش پای خویش را هرکس نمی‌بیند چو شمع

لاف باطل می‌زند گر دوربینی می‌کند

نعمت فغفور را فیضی که در خاصیت است

کاسه چوبین گدا را چوب چینی می‌کند

سایه را با خویشتن همره نمی‌خواهد سلیم

همچو عنقا هرکه او وحدت‌گزینی می‌کند