گنجور

 
سلیم تهرانی

مژگان من وظیفهٔ خوناب می‌خورد

غواض نان ز سفرهٔ گرداب می‌خورد

داغم ز دست لاله که در موسم بهار

دارد شراب در قدح و آب می‌خورد

بی‌نغمه‌ای شکفته نگردد دل از شراب

خرم دلی که آب ز دولاب می‌خورد

زاهد به خانه جام بلورم به طاق دید

گفت این گل کدو ز کجا آب می‌خورد؟!

منعش مکن که در نظرش طاق ابرویی‌ست

آن کس که می به گوشهٔ محراب می‌خورد

حیران اضطراب گل و لاله‌ام، مگر

آب این چمن ز شبنم سیماب می‌خورد؟

آسایشی نمانده ز عقل و جنون مرا

در عشق رشته‌ام ز دو سر تاب می‌خورد

مرغی نیم که دانه‌خور بوستان شوم

از چشمه‌سار دام، دلم آب می‌خورد

زنجیر را کشاکش دیوانه بگسلد

زلف تو تاب از دل بی‌تاب می‌خورد

مستی سلیم باد حلال کسی که می

در روز ابر و در شب مهتاب می‌خورد