گنجور

 
اهلی شیرازی

شوخی که خون من چو می ناب می‌خورد

شاخ گلی است کز دل من آب می‌خورد

هرگه فکند بر گل رخ زلف تابدار

ما را چو شمع رشته جان تاب می‌خورد

دل با خراش ناوک او خوش بود مرا

عود آن زمان خوش است که مضراب می‌خورد

باور مکن که گوشه‌نشین گشت چشم او

مست است و می به گوشه محراب می‌خورد

دل صید زخم دار وز دست و زبان خلق

هرجا که رفت ناوک پرتاب می‌خورد

بهر خدا مگوی به دشمن حدیث تلخ

کاین نیش زهر بر دل احباب می‌خورد

اهلی ز اضطراب تو دانی که آگه است

صیدی که تشنه خنجر قصاب می‌خورد

 
sunny dark_mode