گنجور

 
سلیم تهرانی

با تو گل را سر و سامان خودآرایی نیست

سرو را پیش تو سرمایه ی رعنایی نیست

مرو ای شمع و مرا بر سر فریاد میار

همچو اطفال، مرا طاقت تنهایی نیست

گرچه زنجیر به پا از رگ خارا دارد

نفس شیرین نتوان گفت که هر جایی نیست

ما و این خرقه ی پشمینه که درویشان را

چون سکندر هوس جامه ی دارایی نیست

دل ز وحدت چو به کثرت رود از عرفان است

کعبه شهری ست، سیه خانه ی صحرایی نیست

من گرفتم که شدی شبلی ایام سلیم

حاصل این همه هیچ است چو دنیایی نیست