گنجور

 
حکیم نزاری

آه و واویلا کم برگ شکیبایی نیست

هیچ مشکل بتر از محنت تنهایی نیست

پشتم از بار فراق تو دو تا شد چه عجب

که ز بی قوّتی ام قوت یکتایی نیست

من و سودای تو من بعد که جاهل باشد

هر خردمند که عاشق شد و سودایی نیست

شاهد لاله رخ و یار صنوبر بالا

همه جا هست و مرا خاطر هر جایی نیست

سپر تیر ملامت شده ام چتوان کرد

با کمانی که به بازوی توانایی نیست

عشق دردیست که در تربیت درمانش

مرهمی نیست وگر هست به خودرایی نیست

عاقلان بار خدایا همه عاشق گردند

تا بدانند که این کار به دانایی نیست

شیب و بالا و نظر نقش خیالت چه شود

یوسفم را چو غم سوز زلیخایی نیست

از چنان روی به آوازه ی خوبی خرسند

گر کسی هست نزاری به شکیبایی نیست