گنجور

 
سلیم تهرانی

بیا که وصل تو گل را بهار دلخواه است

چمن ز رخنهٔ دیوار، چشم بر راه است

به هرکجا روم از کوی او، دلم آنجاست

گدا به خانه، ولی کاسه بر سر راه است

مبین حقیر کسی را، که شمع در شب تار

به از عصای بلند است، گرچه کوتاه است

به پنجه شانه‌ام از تارهای موی سفید

چو شانه‌ای‌ست که در کارگاه جولاه است

مپرس حال مقیمان خانهٔ افلاک

که نان به طاق بلند است و آب در چاه است

سلیم از مه نو حال آسمان پیداست

نشان مرکب طفلان رکاب کوتاه است