گنجور

 
سلیم تهرانی

چشم او از دست نرگس، جام مخموری گرفت

کاکلش از زلف سنبل، چین مغروری گرفت

شوخی آتش نمی دانست آن کز بیم آب

نامه را در موم همچون شمع کافوری گرفت

خامه ی نقاش را ماند سرانگشت گدا

بس که مو از لقمه ی چینی فغفوری گرفت

دل به اقلیم عدم نزدیکتر شد از وجود

همچو عنقا بس که از اهل جهان دوری گرفت

از جفای اهل عالم یک نفس فارغ نه ایم

وای بر دیوانه ای کو جا به معموری گرفت

کوهکن شد کامیاب از صحبت شیرین سلیم

در محبت هر که کاری کرد، مزدوری گرفت