گنجور

 
سحاب اصفهانی

درین زمانه به هر گوشه بی زبانی هست

که بر زبان همه را از تو داستانی هست

به آن رسیده جفایت که عاشقان زین پس

نیاورند به خاطر که آسمانی هست

خوشم که قوت آهم نماند و او به گمان

که در جفای وی ام طاقت و توانی هست

ز آب تیغ تو سیراب هر که شد دانست

که آب زندگی و عمر جاودانی هست

گر این بود غم عشقت ز عشق جانانی

غمی بجان نبود هر که را که جانی هست

چه آگهی بود آسودگان محمل را

ز خسته ای که به دنبال کاروانی هست

(سحاب) در بر ما بی دلان دلی هرگز

مجوی خاصه بشهری که دلستانی هست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode