گنجور

 
ابن یمین

ای دیده در شناختن حال کاینات

باید که باشدت نظری از سر انات

بنیاد کارها همه بر هفت و چار دان

نه از سر تهتک رأی از ره ثبات

زان هفت و زین چهار که مجموع یازده است

آباش هفت باشد و چارست امهات

ز آبا و امهات سه فرزند خاستند

حیوان و معدن و سوم هر سه شان نبات

محصول اینجهان همه زان هر سه زاده اند

خواهی ببحر در نگر و خواه در فلات

وانگه نظر فکن سوی دیوان اختران

مکتوب از وروان شده بی کلک و بی دوات

گاهی رسد بخیبت فرزانگان مثال

گاهی بود ببهره دیوانگان برات

گاه از رخ بساط فلک بیدقی رود

آرد شهان فیل فکن را بشاهمات

ایدل بسی رموز و اشارات در رهست

قانون عقل گیر و برو بر ره نجات

گر ظن بری که اینهمه موجود خود شدند

پس آن چرا جماد شد این گشت ذوحیات

آن کیست کو بداشت بیکجای بحر را

وز حکم کیست گشته روان دجله و فرات

هر صورتی بخویشتن ار هست میشدی

کم نامدی ز شیر گوزن و ز گور شات

هر چند هست صورت اجرام بیشمار

دارای جمله غیر یکی نیست بر ثبات

هر یک قبول فیض دگر سان همی کنند

نال ار چه نی بود نشود چون نی فتات

هستند معترف همه خلقان که خالقیست

تا آن کسان که سجده عزی کنند ولات

هر جوهر و عرض که تو بینی چو ممکنند

دانند عاقلان که بود واجبی بذات

ذاتی که در مبادی ایجاد جود او

فضل بنین ندید در افضال بر بنات

آن حی لاینام که ذات وی از ازل

دارد فراغ تا ابد از نوم و از سبات

او را پرستد آنکه خرد رهنمای اوست

خواهی ز مکه گیرش و خواهی ز سومنات

هر جا که شد کسی چو زملکش برون نشد

منزل چو مرو و بلخ و نشابور و چه هرات

چون پیروی واضع دینیت واجبست

وین هست فرض بر همه کس تا گه فوات

باری چو میروی پی سلطان شرع گیر

تا ره بری بروضه رضوان پس از ممات

دارای دین محمد مرسل که نا او

با نام ذوالجلال قرینست در صلات

هر کو شفای درد خود از مهر او نجست

نومید از نجات رود درگه وفات

گر نکته های ابن یمین را تو منکری

هات الذی عری بک یا منکری وهات

میخواستم که قافیه وحدان بود تمام

تا مختلط بهم نشود حنظل و نبات

خود دیدم آنکه طبع ضعیفم بشایگان

کردست یکدو جا ز سر غفلت التفات

آری سزد که خورده نگیرند زانکه آب

شیرین و شور هر دو همی خیزد از قنات

یا رب بنور پاک محمد که عفو کن

ز ابن یمین گناه که طاعت نکرد و فات

طاعت ز مفلسان گنهکار خود مجوی

کز مفلسان بشرع نخواهد کسی زکات