گر به دل صد بار گویم قصهٔ جانانه را
باز میخواهد که از سر گیرم این افسانه را
حسرت سنگ تو دارد هرکس اما کو دلی؟
چون بر آرد آرزوی یک جهان دیوانه را
هر زمان از گریه خوش تر گردد احوال دلم
سیل را بنگر که آبادی دهد ویرانه را
دل نمیبندم دگر بر التفات نیکوان
صید دام افتاده میداند فریب دانه را
صد دل خون گشته افزونست در هر موی او
بر سر زلف دو تا آهستهتر زن شانه را
دل به بزم خاص هم فارغ ز درد رشک نیست
زان که او فرقی نمیداند ز کس بیگانه را
با صد افسون بعد عمری کآرمش همراه خویش
کردهام گم ز اشتیاق وصل راه خانه را
خلوت دل را حریم وصل جانان دان (سحاب)
نه چو زاهد کعبه یا چون برهمن بتخانه را