گنجور

 
سحاب اصفهانی

خطت دمید و آمدی ای غمگسار دل

وقتی نیامدی که بیایی به کار دل

تنها شبی زلطف بیا در کنار من

اما چنان میا که نیایی به کار دل

رفتیم و ماند دل به برت یادگار ما

وین اشک سرخ بر رخ ما یادگار دل

چشم سیاه و زلف پریشان او ببین

کآگه شوی زروز من و رزگار دل

بر دست دل نبود چنین اختیار من

بر دست دیده گر نبود اختیار دل

بس وعده داد او به من و من به دل نوید

او شرمسار من شد ومن شرمسار دل

جان با غم زمانه نگردید سازگار

سازد چگونه با غم ناسازگار دل؟

از بس نشست بر دلت از دل غبار غم

دادم بباد در ره عشقت غبار دل

قدر غم تو یافته دل در شب غمت

چون جز غم تو نیست کسی غمگسار دل

غمگین ترم گهی که دهد وعده ی وصال

چون دارم آگهی ز شب انتظار دل

دور از گلی (سحاب) چه گلها که پرورش

یابد به باغ دیده ام از جویبار دل

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode