گنجور

 
سحاب اصفهانی

زان گونه در فراق تو نومیدم از وصال

کاندیشه ی وصال توام رفته از خیال

بخت ار مدد کند به وصالش رسم ولی

موقوف بر محال نباشد بجز وصال

از چنگ او چگونه گریزم که می رسد

شاهین تیز پر به حمام شکسته بال؟!

لطفت نکرد چاره ی قهر فلک زمن

مسکین کسی که گشت به لطف تو مستمال

ممنوع از آن که تا نشوم چون رسن به او

چون منع خود کند چو رسد تشنه بر زلال

چون از غرور حسن نگویی جواب من

آن به که نیست پیش توام قدرت سؤال

دایم برش حکایت رفتن کند (سحاب)

کو غیر ازین زهر کسی سخنی گیردش ملال