گنجور

 
جهان ملک خاتون

رفتی و در غم تو بماندم فگار دل

بازآی تا کنیم به پایت نثار دل

آخر نگاه دار دل خستگان هجر

شاید که آید آخر کارت به کار دل

چون جان به لب رسید ز دست جفای چرخ

برکندم از نگار خود و از دیار دل

گفتم به زلف او که چه کردی تو صید گفت

کردم شکار چون دل او صد هزار دل

حال دل ستمکش محزون من مپرس

بشکستم از فراق رخش روزگار دل

رفتیم و کامی از تو ندیدیم عاقبت

بگذاشتیم بر در تو یادگار دل

دل کز جهان به زلف تو بستیم مشکنش

نازک بود حکایت دل زینهار دل

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode