گنجور

 
جهان ملک خاتون

رفتی و در غم تو بماندم فگار دل

بازآی تا کنیم به پایت نثار دل

آخر نگاه دار دل خستگان هجر

شاید که آید آخر کارت به کار دل

چون جان به لب رسید ز دست جفای چرخ

برکندم از نگار خود و از دیار دل

گفتم به زلف او که چه کردی تو صید گفت

کردم شکار چون دل او صد هزار دل

حال دل ستمکش محزون من مپرس

بشکستم از فراق رخش روزگار دل

رفتیم و کامی از تو ندیدیم عاقبت

بگذاشتیم بر در تو یادگار دل

دل کز جهان به زلف تو بستیم مشکنش

نازک بود حکایت دل زینهار دل

 
 
 
سوزنی سمرقندی

از من بآزمون چو طلب کرد یار دل

از جان شدم بخدمت و بردم نثار دل

دیدم بزیر حلقه زلفین آن نگار

در بند عاشقی چو دلم صد هزار دل

فرمانگذار دلبر و طاعت نمای من

[...]

ادیب صابر

خرم به روی عشق شود روزگار دل

سودای عشق یار همه روز کار دل

جز روی نیکوان نبود اختیار چشم

جز عشق دلبران نبود اختیار دل

دل را به داغ عشق ملامت مکن که هست

[...]

همام تبریزی

ما می‌رویم داده تو را یادگار دل

نازک بود حکایت دل زینهار دل

خوش دار هفته‌ای دل ما را که سال‌ها

پرورده است مهر تو را در کنار دل

ترسم که در حساب نیارد دل مرا

[...]

حکیم نزاری

ای دیده را به دیدنِ رویت قرارِ دل

گه در میانِ جانی و گه در کنارِ دل

دل را چه حّدِ آن که به جانی سخن کند

در جست وجویِ وصلِ تو شد جان نثارِ دل

بی رونق از دل است همه کار و بارِ من

[...]

جامی

دیدم تو را و رفت ز دست اختیار دل

آری ز دست دیده خراب است کار دل

هر نخل آرزو که نشاندم ز قد تو

در باغ جان نداد بری غیر بار دل

ترکی ست چشم مست تو کز ابرو و مژه

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه