گنجور

 
ادیب صابر

شادم زدل که عاشق آن زلف دلکش است

از عشق عشق اوست که با دل مرا خوش است

زلفین او کشم که سر زلف او مرا

دلبند و دلفریب و دلارام و دلکش است

طوفان زآب خیزد و تا عاشقم بر او

از عشق در دلم همه طوفان آتش است

حسن و جمال و نقش و نگار و بت و بهار

گر دل برند نزد رخش جای هر شش است

کرده است ترکش از دل من تیر غمزگانش

از تیر جرم نیست جنایت ز ترکش است

گرچه زبهر فتنه دل دلربای من

ماه ستاره عارض و حور پری وش است

ندهم به نقش صورت او دل که در دلم

مهر امیر سید عالم منقش است

دل را زعشق دوست ملامت صواب نیست

در جوی عشق بی مژه عاشق آب نیست

جان در تنم به بند دو زلفش مقید است

و اندر تنش لطافت جان مجرد است

(هشیار آن کسی که بود مست جام او

آزاد آن کسی که به عشقش مقید است)

تا آب گل طراوت رخسار او ببرد

اشکم زعشق او چو گلاب مصعد است

تا از نظاره رخ رنگینش مفلسم

شب مونسم نظاره شعری و فرقد است

گر عارضش نظاره کنی صنع ایزدست

آن صنع ایزد آفت دین محمد است

بردند دل ز من رخ و زلفش که عهدشان

با یکدگر به بردن دلها موکد است

اسباب دلستانی و انواع دلبری

با آن رخ مورد و زلف معقد است

اقبال آسمانی و تایید ایزدی

با سید اجل کبیر موید است

گر دل به دام عشق زخوبی دراوفتد

بر هر دلی که عاشق او شد عتاب نیست

رویش نشان زصنعت نقاش چین دهد

رویش نگر همیشه نشانی چنین دهد

زلفین زبس که بر گل و بر یاسمین زند

جان را به تحفه بوی گل و یاسمین دهد

پیش آیدم به راه و دهد بوسه بر زمین

لب پیش اوست بوسه چرا بر زمین دهد

صعب آهنین دل است و نخواهد همی دلش

تا شادیی بدین دل اندوهگین دهد

گویی هرآنکه را بر سیمین دهد خدای

از رغم عاشقانش دل آهنین دهد

یک وعده وصال از او راستی نیافت

ور وعده فراق دهد راستین دهد

از روز وصل او طربی خواستم نداد

آنچ او نداد مدح اجل مجددین دهد

زان روی آبدار در این دیده آب نیست

زان چشم نیم خواب در این چشم خواب نیست

آرام دل ز زلف بی آرام کرده ام

وز نام عشق تحفه ایام کرده ام

در دل مرا نماند ز آرام دل نشان

تا خویشتن نشانه این نام کرده ام

از عشق روی او که همه رنگ سیم از اوست

گویی که رنگ روی ز زر وام کرده ام

تا دل به زلف و عارض و رویش سپرده ام

دل را ز مشک و سیم و سمن دام کرده ام

سالم برون شده است ز هنگام نام عشق

کاری که کرده ام نه به هنگام کرده ام

مردان بسی کنند به ناکام کارها

من دل اسیر عشق به ناکام کرده ام

از دام عاشقی به سلامت برون شوم

تا التجا به عمده اسلام کرده ام

کردم دعا و خواستم از عشق عافیت

عاشق بدان شدم که دعا مستجاب نیست

در عاشقی هر آنکه ملامت کند مرا

بی موجبی غریم غرامت کند مرا

در دام عاشقی نه من افتاده ام نخست

حاسد به عاشقی چه ملامت کند مرا

خرسند گشته ام به سلام از زبان دوست

تا آن سلام جفت سلامت کند مرا

سازم به عشق قامتش از سرو غمگسار

تا سرو از او حکایت قامت کند مرا

با روی دوست روز قیامت خوش آیدم

اندی که وصل خویش کرامت کند مرا

گر بخت را وصال لبش پادشا کند

از دولت قوام امامت کند مرا

سیری نمودن از غم دلبر شکایت است

در شرط عشق لفظ شکایت صواب نیست

گر دل زعشق معدن آفت همی شود

از غایت قبول لطافت همی شود

گر عاشقی زعشق به آفت حذر مکن

هر عاشقی به عشق اضافت همی شود

نزد لبان دوست که غایب شود رقیب

هر شب روان من به ضیافت همی شود

دورم ز یار و از دل من یاد او نه دور

دوری میان ما نه مسافت همی شود

هر دل که صید عشق نگردد ظرفیت نیست

دل صید عاشقی زظرافت همی شود

گر خون شود زانده دل اشک عاشقان

از بیم هجر و زحمت آفت همی شود

ور در شود به وقت سخن لفظ مادحان

از مدحت نظام خلافت همی شود

طیره مشو که سخت خراب آمده است دوست

کردار او چو نرگس مستش خراب نیست

در دهانش طعنه همی بر صدف زند

خوبی همی به صورت خوبش صلف زند

تا کرده ام زدل صدف در عشق او

روزی هزار تیر بلا بر صدف زند

گشته است جان من هدف تیر غمزگانش

یک تیر نیست کان نه همی بر هدف زند

هر روز بامداد چو سر برکند زخواب

پیش جمال او سپه فتنه صف زند

وز شادی نظاره رویش بر آسمان

خورشید پای کوبد و ناهید دف زند

لافی زنم به هر نفسی به جهانیان

گر با من آن صنم نفسی از لطف زند

من لاف از آن نفس زنم و نفس ناطقه

لاف از جمال عترت و فخر شرف زند

مخمور گردد آنکه به مستی خورد شراب

مخمور هست چشمش و مست شراب نیست

گر عاشقی نه مایه آفات باشدی

عاشق شدن مرا زمهمات باشدی

گر در میانه طعنه بدگوی نیستی

جان مرا به عشق مباهات باشدی

معشوق من مخالف من نیستی به عشق

گر عشق را به عشق مکافات باشدی

دل را سعادتی است مناجات دلبران

ای کاشکی که وجه مناجات باشدی

باشنده شد به کوی خرابات یار من

ای کاشکی به کوی مراعات باشدی

گر جان من ز عشق بی آرام نیستی

آرام من به کوی خرابات باشدی

گر دامن وصال به دست آیدی مرا

از جود و جاه سید سادات باشدی

دل ضد دلبر است که ایام وصل را

از دل شتاب هست و زدلبر شتاب نیست

گرچه زبند بندگی آزاد بوده ام

در بند عشق ترک پری زاد بوده ام

امروز بنده کرد مرا زلف و بند او

از وی مرا چه فایده کآزاد بوده ام

از چشم خویش و صورت نقش خیال دوست

هر شب حریف دجله بغداد بوده ام

وز یاد چشم و زلف و خطش در سراب هجر

با نرگس و بنفشه و شمشاد بوده ام

بوده است یاد من دل او را که عمرها

از عشق او به ناله و فریاد بوده ام

قوت دلم که دم نزند جزد به یاد او

آن بس کند که بر دل او یاد بوده ام

گر هیچ وقت شاد نبودم زوصل او

از جود صدر موسویان شاد بوده ام

اندیشه از عذاب فراق است بر دلم

دل را بتر زفرقت دلبر عذاب نیست

خرم به روی عشق شود روزگار دل

سودای عشق یار همه روز کار دل

جز روی نیکوان نبود اختیار چشم

جز عشق دلبران نبود اختیار دل

دل را به داغ عشق ملامت مکن که هست

حسن از شمار الله و عشق از شمار دل

از دوست با دو گونه بهارم که آمدست

رویش بهار دیده و عشقش بهار دل

او دوستدار دل شد و من دوستدار او

من دوستدار او به و او دوستدار دل

دل عشق او نهاد مرا در میان جان

دلبر چرا نهاد مرا بر کنار دل

گر خرم از دل است همه روزگار عشق

خرم زصدر شرق شود روزگار دل

گر روشن آفتاب کند روی روز را

بی روی دوست روز مرا آفتاب نیست

ای من نهاده مهر تو را در میان جان

دارم هزار گونه زعشقت زیان جان

ای تو نهاده مهر مرابر کران دل

جز من زیان جان که نهد در میان جان

تا بی توام زجان تن من بی خبر شده است

درجان تو بوده ای زکه پرسم نشان جان

راز نهان جان مرا آشکاره کن

دانی زخلق جز تو نداند نهان جان

جانا ز جان به هجر تو محروم گشته ام

تاوان جان بده که تویی در ضمان جان

در جان من به غمزه چشمت بلا میار

تا هم بیان چشم کنم هم بیان جان

دیدار اختیار امام است چشم چشم

گفتار افتخار انام است جان جان

ای چشم و جان منور و خرم به روی تو

در جام عشق تا تو نباشی شراب نیست

جان و دلی و نام تو جانان نهاده ام

این داغ بین که بر دل و بر جان نهاده ام

جانا به جان تو که طمع برگرفته ام

از جان و دل که نام تو جانان نهاده ام

از بهر قاصدت که به جانم طمع کنی

دیده به راه و گوش به فرمان نهاده ام

مهر تو را که خازن خوبی جمال توست

در سینه چون خزینه آسان نهاده ام

مهمان من بیا که من از حکم عاشقی

بر شرط تحفه هدیه مهمان نهاده ام

از کان و بحر دیده و دل، هدیه تو را

یاقوت و لعل و لولو و مرجان نهاده ام

صد گنج در زبحر سخن در ضمیر خویش

از مدحت رئیس خراسان نهاده ام

عشق تو گر ولایت صبرم خراب کرد

در دل مرا ولایت عشقت خراب نیست

از صورت تو مسند خوبی جمال یافت

وز قامت توباغ ملاحت نهال یافت

هرک او مرا زحور بهشتی سوال کرد

چون صورت تو دید جواب سوال یافت

خورشید را نبود به تابندگی همال

درکوی تو ز تابش رویت همال یافت

جانم که از حرارت عشق تو تشنه بود

از خدمت خیال تو آب زلال یافت

اندر خیال تو که زیارت کند مرا

اندر لباس دل بدل تن خیال یافت

جانا تویی که یافته باشد بقای جان

آن کس که با جمال تو روزی وصال یافت

سقف فلک زنور جمال تو نور یافت

فرق شرف زتاج معالی جمال یافت

گر دل همی ز آتش عشقت شود کباب

زلفت چرا بر آتش رویت کباب نیست

گر روی تو به رنگ می صاف نیستی

وصفش عیار خاطر وصاف نیستی

زلفت زبوسه دادن لب مست کی شدی

گر در لب تو بوی می صاف نیستی

در وصف با پریت برابر نهادمی

گر در میان تفاوت اوصاف نیستی

صرف جمال تو زپری دل نداندی

گر دیده با جمال تو صراف نیستی

چون حلقه زره نشدی بر دلم جهان

گر عشق آن دو زلف زره باف نیستی

خورشید اگر نظیر تو بودی به نیکویی

از نیکویی زبان تو بر لاف نیستی

مه را به ظلم جنس تو خواندی سپهر اگر

عدل جلال جمله اشراف نیستی

جام شراب وصل تو حاصل کجا شود

کاندر طریق صحبت تو جز سراب نیست

جانا لب تو باز گرفته است راتبم

از دو لبت به راتب یک بوسه راغبم

در فتنه تو بسته بند حوادثم

وز غمزه تو خسته تیر نوایبم

زلف تو پیش روی سیه پوش حاجب است

آزرده ام که بار ندادست حاجبم

از لاغری که هستم اگر چند حاضرم

ایدون گمان بری که زپیش تو غایبم

چون غایب است روی چو خورشید تو زمن

از آب دیدگان فلک پر کواکبم

گنجی عجایب است تو را در جمال روی

تا من به دیده فتنه گنج عجایبم

نشر مناقب است مرا بر زبان خلق

تا مدح گوی صدر جهان ذوالمناقبم

گر زلف تو نه خلق خداوند شد چرا

در هیچ نافه خوشتر از آن مشک ناب نیست

خواندم زروی حرمت و تمکین بیشمار

او را رضی ملوک و سلاطین روزگار

آن رکن و قطب دولت و ملت که مقتداست

در ملت پیمبر و در دین کردگار

عالم علی که همچو علی خصم شرع را

کلکش نمود سیرت و آیین ذوالفقار

آن افتخار جمله عالم که مدح او

در لفظ عالم است به تلقین افتخار

بر مشتری رسیده به تایید ایزدی

از آسمان گذشته به تمکین شهریار

زیر سر مراد دل او نهاده اند

این اختران برشده بالین اختیار

از چرخ برگذشت به وقت دعای او

زآوازهای برشده آمین صد هزار

صدری که مجتبای خلیفه است خلق را

با امنش از خلاف جهان اضطراب نیست

رونق به فر دولت او یافت حال‌ها

ورنی نبود حال جهان بی‌محال‌ها

خوبی نداشت حال جهان بی‌وجود او

بی‌روی خوب، خوب نباشند حال‌ها

سودای مهتران همه در حفظ مال‌هاست

سودای طبع او همه در بذل مال‌ها

آنک نشاند دست کریمی و جود او

زان مال‌ها به باغ بزرگی نهال‌ها

از بس که بی‌سوال کفش مال‌ها دهد

آسوده اند اهل امید از سوال‌ها

یک تن زجان طبع نخیزد چنو مگر

بعد از مقدمات قران‌ها و حال‌ها

از خاک و سنگ تابش و تاثیر آفتاب

زر و گهر کنند ولیکن به سال‌ها

خوشتر زعهد او که فلک زیر عهد او

ایام وصل دلبر و عهد شباب نیست

اوقات زایران همه میمون شد از لقاش

الفاظ شاعران همه موزون شد از ثناش

معلوم شد که نیک عزیزست جرم زر

زیرا به زر بود همه آفاق را عطاش

گربه ز زر به نزد کفش جوهریستی

آن بخشدی به شاعر و زایر کف سخاش

نزدیک او عزیزتر از مدح، چیز نیست

زان می دهد عزیزترین چیز در بهاش

اقبال جمله اهل زمین است عمر او

یارب زآسمان همه اقبال کن قضاش

در آل مصطفاش به حرمت نظیر نیست

یارب بزرگ هر دو جهان کن چو مصطفاش

از عرق مرتضا به سخاوت چنو نخاست

یارب بده سیاست شمشیر مرتضاش

جان جلالت است و چو جان پایدار باد

به زین مرا دعا و مر او را خطاب نیست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode