گنجور

 
سحاب اصفهانی

هر عهد به هر کسی که بستم

در عهد تو بی وفا شکستم

دلگیر به پرسش من آمد

پنداشت که من هنوز هستم

شادم که گرت چنین بود عهد

هر لحظه بدست تست دستم

جامی زد و با من آنچه خواهد

گوید به بهانه ای که مستم

افزود به حسرتم چو مردم

پنداشتم از غم تو رستم

نومیدی محرمان چو دیدم

پیوند امید ازو گسستم

ز آن روی (سحاب) سر بلندم

کاندر قدمش چو سایه پستم