از من بآزمون چو طلب کرد یار دل
از جان شدم بخدمت و بردم نثار دل
دیدم بزیر حلقه زلفین آن نگار
در بند عاشقی چو دلم صد هزار دل
فرمانگذار دلبر و طاعت نمای من
طاعت نمای داده بفرمانگذار دل
من دل سپار و آن بت مه روی دلپذیر
کی جز بدلپذیر دهد دلسپار دل
دلرا بدان نگار سپردم که داشتم
زو چون نگارخانه دل و پر نگار دل
دلرا قبول کرد بجان زینهار داد
گوئی که داد جان مرا زینهار دل
جان اختیار کرد که دربند وی بوم
آنگه که کرد عشق ترا اختیار دل
در آبدار عارض او بنگریستم
شد آبدار دیده و شد تابدار دل
تابیست بر دلم ز رخ آبدار دوست
کانرا به پیش کس نکند آشکار دل
شکر لبی که جان طلبد بوسه را بها
سیمین برش ربود بوقت کنار دل
هر چند کان صنم ز غم من تهی دلست
پر کرد مرمرا غم او تار تار دل
گردد هر آنکسی که چو من عشق پیشه کرد
هم پر سرشک دیده و هم پر شرار دل
دادم بباد ساری دلرا بباد عشق
نشگفت اگر بباد دهد باد سار دل
تا چند رنجه دارم از عشق دوست جان
تا چند بسته دارم در بند یار دل
بی نظم گشت کار من از بیدلی چنان
کز یار بازگشت خوهم خواستار دل
کاری کنم که باز خداوند دل شوم
وارم بنظم مدح خداوندگار دل
کامد بفرخی ز سفر اختیار دین
کز مدح او کند شرف و افتخار دل
دیدن علی که همچو علی بدسگال را
در سینه بگسلد بسر ذوالفقار دل
صدری که بی محبت او هیچ خلق را
اندر میان سینه نگیرد قرار دل
گوئی ز بهر مهر ورا آفرید و بس
اندر نهاد آدمیان کردگار دل
گر گوش نشنود که بمانند او کسی است
کم دارد آن شنوده گوش استوار دل
دارد بجود مردمی آن عالم سخا
مانند بحر بی گذر و بی کنار دل
گر علم و حلم و شرم و خرد زینت دلست
او را مزین است باین هر چهار دل
کان ز راز عیار تهی دل کند بجود
چون خوش کند ببخشش زر عیار دل
تا دل چو زر و سیم ببخشد یمین او
کرد از یمینش میل بسوی یسار دل
ای صدر روزگار که اهل زمانه را
بی خوشدلیت خوش خوش نکند روزگار دل
باری است مهر تو که کند بر هوای طبع
از هر هواخوهی بتلطف شکار دل
اندر هوای تست کبار و کرام را
همچون هوای بی خلل و بی غبار دل
در دست تو نهاده ببیعت کرام دست
پیوسته با دل تو نصیحت گذار دل
گر دل بدل رود ز دل خویش باز پرس
تا بی هوای تست کرا زین دیار دل
در خدمت تواند میان بسته چون رهی
گردان روستم تن اسفندیار دل
بربر همیدرند چو سهرابرا پدر
خصم ترا بخنجر جوشن گذار دل
خار آفرید نار ملک تا حسود تو
دوزد بخار دیده و سوزد بنار دل
بدخواه جاهت از همه تن دل شود چو نار
از سهم و بیم تو بکفاند چو نار دل
ور خنجر دو رویه کشد همچون درخت نار
خود را کند بخنجر خود ناروار دل
تا نسبتی ندارد آبی بکوکنار
وین هر دو را ندارد از یک شمار دل
بادند حاسدان تو آبی صفت همه
پشمین لباس و زرتن رخسار و قار دل
چون کوکنار خورده ز سودا دماغ سر
وز خرمی تهی شده چون کوکنار دل
مر دوستانت خوشدل و مر دشمنانت را
درمانده گشته با غم و بی غمگسار دل
خواهم بقای تو بزمان صد هزار سال
وز من بدین قدر نکند اختصار دل
چندان بقات باد کز ادراک و فهم آن
آید بعجز عقل و کند اضطرار دل
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
خرم به روی عشق شود روزگار دل
سودای عشق یار همه روز کار دل
جز روی نیکوان نبود اختیار چشم
جز عشق دلبران نبود اختیار دل
دل را به داغ عشق ملامت مکن که هست
[...]
ما میرویم داده تو را یادگار دل
نازک بود حکایت دل زینهار دل
خوش دار هفتهای دل ما را که سالها
پرورده است مهر تو را در کنار دل
ترسم که در حساب نیارد دل مرا
[...]
ای دیده را به دیدنِ رویت قرارِ دل
گه در میانِ جانی و گه در کنارِ دل
دل را چه حّدِ آن که به جانی سخن کند
در جست وجویِ وصلِ تو شد جان نثارِ دل
بی رونق از دل است همه کار و بارِ من
[...]
رفتی و در غم تو بماندم فگار دل
بازآی تا کنیم به پایت نثار دل
آخر نگاه دار دل خستگان هجر
شاید که آید آخر کارت به کار دل
چون جان به لب رسید ز دست جفای چرخ
[...]
دیدم تو را و رفت ز دست اختیار دل
آری ز دست دیده خراب است کار دل
هر نخل آرزو که نشاندم ز قد تو
در باغ جان نداد بری غیر بار دل
ترکی ست چشم مست تو کز ابرو و مژه
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.