گنجور

 
سحاب اصفهانی

از عاشقی نگشته دلت مهربان هنوز

دل برده ای ز دست و کنی قصد جان هنوز

از سنگ پاسبان دگر پیکر تو ریش

سنگ جفا تو را به کف پاسبان هنوز

دل در فغان ز دست ستم پیشه ای چو خود

هر لحظه خلقی از ستمت در فغان هنوز

آن دشمنی که با تو تواند نمی کند

آگه نئی زحال و دل دوستان هنوز

در زیر بار عشق مرو همچو من که نیست

دوش تو را تحمل بار گران هنوز

با آنکه همچون من شده راز دل تو فاش

دل میبری زکف به نگاه نهان هنوز

زآه (سحاب) ای بت نامهربان به تو

او مهربان شده است و تو نامهربان هنوز