گنجور

 
سحاب اصفهانی

جدا کرد از منت بخت بد امروز

که تا گردد به کامش بخت فیروز

جهان خود جای آن جان جهان است

چه سان از دل کشم آه جهان سوز؟

یکی را زین دو بیرون خواهم از تن

غم جانکاه یا جان غم اندوز

کند قتل منش تعلیم و غافل

که نیکی می کند با من بد آموز

به ناکامی چو باید رفت روزی

زکوی او چه فردا و چه امروز

دل ریش مرا مرهم چه حاجت

مرا بس مرهم دل تیر دلدوز

شب من چون سیه باشد چه حاصل

که روی تست ماه عالم افروز

یک امروزم (سحاب) از وصل ماهی

به فیروزی گذشت از بخت فیروز

 
sunny dark_mode