گنجور

 
سحاب اصفهانی

مردیم و دل ز دست غمش در فغان هنوز

جان رفته و نرفته غم او زجان هنوز

با آنکه خاک شد تنم از دست آسمان

دست جفاز من نکشد آسمان هنوز

دانی مگر که حسن تو زایل نشد ز خط

کز عاشقان خود گذری سر گران هنوز

چندی اگر چه پیرو زاهد شدم زجهل

دارم امید عفو ز پیر مغان هنوز

عادت نگر که محفل وصل است و بزم عیش

جانم به ناله است و دلم در فغان هنوز

شد عمر و شکوه ات به لب اما نگفته ام

از سر گذشت جور تو یک داستان هنوز

اول به تیغ عشق تن من به خون تپید

ترکی نبسته تیغ جفا در میان هنوز

آن روز گشت بلبل گلزار عشق دل

کز گل نبود نام و زبلبل نشان هنوز

دست تو چون بدامن آن گل رسد (سحاب)؟

ننهاده پا به گلشن او باغبان، هنوز