گنجور

 
سحاب اصفهانی

اگر وقت سحر در ناله ی هر کس اثر باشد

نباید آرزویی در دل مرغ سحر باشد

جهان ز آه جهان سوزم نه چندان در حذر باشد

چنین تا سیل اشک من روان از چشم تر باشد

مباد آهنگ پروازی کند ز آن طرف بام آن مه

که از سنگ جفایش مرغ دل بی بال و پر باشد

حدیث روز وصلش در شب هجران خوشست اما

فغان کآنشب دراز و این حکایت مختصر باشد

فزون تر باد یا رب دشمنانرا دوستی با او

که هر کس دوست تر از وصل او محروم تر باشد

اگر آگه شود از شوق خواهد جان دهد صیدم

همان به کز نوید کشتن خود، بی خبر باشد

برغم غیر هر شب محفلی آرایم و سازم

لبالب ساغر خود گرچه از خون جگر باشد

ز شیرین داد فرهاد جفاکش را (سحاب) آخر

ستاند دور گردون گرچه از رشک شکر باشد