گنجور

 
کمال خجندی

گرفتار سر زلفت کجا در بند سر باشد

زهی با بسته سودا که از سر باخبر باشد

کسی کز قامت جانان به طوبی سر فرود آرد

دراز اندیشه خوانندش ولی کوته نظر باشد

مرا سریست با مهرت که آن دیگر نخواهد شد

کجا مشغول جانان را تمنای دگر باشد

دل اهل نظر مشکن بر افشان زلف مشکین را

تسلسل چون روا داری که در دور قمر باشد

خیالت گرچه هر ساعت کشد از چشم تر دامن

بهنگام نظر خواهد که چشمم بیشتر باشد

ز زلف و چشم او خواهم که بختم روی بنماید

که شام تیره روزان را همین مهر سحر باشد

دگر در مجلس ای ساقی میاور باده نوشین

که سر مستان چشمت را می از خون جگر باشد

به پیش چشم من چون تو خیالی نگذراند دل

خیال است این که هر کس را بدین دریا گذر باشد

چه نقصان گشت عاشق را اگر خوانند بد نامش

کمال است این که در عالم به بدنامی سمر باشد