گنجور

 
سحاب اصفهانی

کدام تیر بلا ترکش زمانه ندارد

که از تنم هدف و از دلم نشانه ندارد

مخوان در این چمن ای مرغ دل سرود محبت

چرا که گوش کسی میل این ترانه ندارد

دلش اگر چه چو سنگ است لیک قصه ی خود را

نگویمش که دلش تاب این فسانه ندارد

همین نه عمر فزاید چو آب چشمه ی حیوان

کدام خاصیت آن خاک آستانه ندارد

دلم به ورطه ی دریای عشق چیست غریقی

که میل ساحل ازین بحر بی کرانه ندارد

به تار زلف تو دلها گرفته اند ز بس جا

عجب نه گر سر زلف تو جای شانه ندارد

ز جرم دوستی خود (سحاب) کردمش آگه

چو یافتم که پی کشتنم بهانه ندارد