گنجور

 
صفایی جندقی

از عشق تنی که ناتوان نیست

مغز هنرش دراستخوان نیست

از معنی آن زبان فرو بند

مشکل سخن است کش بیان نیست

سرچشمه اش از لجن برانبای

زان چشم که خون دل روان نیست

از دیر و حرم مگوکه ما را

پروای حدیث دیگران نیست

چشم تومیان مردم امروز

جز فتنه آخر الزمان نیست

در رسته ی عشق دل ستانان

مقدار دو جو بهای جان نیست

ازخواری خویش و خار گلچین

راهم به درون گلستان نیست

پا بایدم از چمن کشیدن،

تا دست ستیز باغبان نیست

از صبر علاج هجر نتوان

شهباز شکار ماکیان نیست

از دوست صفایی این ستم ها

شایسته آن شکوه و شان نیست

رسم است بلی که پادشه را

غم خواری حال پاسبان نیست