گنجور

 
صفایی جندقی

تاب دلم ار تو را عیان نیست

سیل از مژه‌ام عبث روان نیست

هر کم دل و دیده دید بازش

بر لب سخنی ز بحر و کان نیست

در هجر روان ناتوان را

زین بیش تحمل و توان نیست

خاموشیم از سکون مپندار

ز آنست که نیروی فغان نیست

شب نیست که در فراقت ای ماه

انجم ز دو دیده ام روان نیست

بر مهر تو ترکتازی دل

ز آن بود که در کفم عنان نیست

جز سخت دلت به سینه ی نرم

خارا به حجاب پرنیان نیست

جز مهر تو کاستقامت ماست

از ماه سامت کتان نیست

افسوس که بنده ات به درگاه

در خیل سگان پاسبان نیست

بگریزم از او درو صفایی

کز هیچ طرف ره ی امان نیست

سر بر خط وی نهم علی الله

هر چند مرا مقام آن نیست