گنجور

 
صفایی جندقی

اگر مرا سر و جانی بود برای تو هست

هلاک به ز حیاتم اگر رضای تو هست

خدا گواست که شادم به مردن از غم عشق

توگر حضورنداری ولی خدای تو هست

مرا به عمر دراز آنچنان تعلق نیست

که باکمند دو زلف گره گشای تو هست

به دوش گردنم اندر فراقت آمده بار

ز الفتی که سرم را به خاک پای تو هست

بیا برون کنش از جوی دیده همره اشک

اگر کسی به سرای دلم سوای تو هست

اگر چه عشق به دل جای دیگری نگذاشت

ولی تو هم گهی ای غم بیا که جای تو هست

مرا کجا خبر از دل تو حال او دانی

اگر به حلقه ی گیسوی مشک سای تو هست

هزار مرتبه پامال دست هجران شد

هنوز در سر شوریده ماجرای تو هست

به التفات تو ما خوش دلیم در همه حال

گرم وفای تو نبود چه غم، جفای تو هست

جفای یار صفایی کم از وفای تو نیست

اگر خطا نکنم بیش از این سزای تو هست