گنجور

 
صفایی جندقی

روشن شب عالمی ز ماه است

و ز مهر تو روز من سیاه است

در راه تو دین و دل فکندیم

برخاک چه جای مال و جاه است

از ما همه جان و سر فشاندن

و ز جانب دوست یک نگاه است

از فتنه ی فوج غمزه دل را

در سایه ی زلف او پناه است

چون دست به فرق ما نسودی

بگذار قدم که خاک راه است

دل جویی عاشقان مسکین

در کیش شما مگر گناه است

با سرو و مه آن عذار و قد را

تشبیه کمال اشتباه است

نه مه را کس به برقبا دید

نه سروی را به سر کلاه است

از دیر سخن مران صفایی

با شیخ که ز اهل خانقاه است