گنجور

 
وحیدالزمان قزوینی

از رنگرزان کشم بناچار

هر روز هزار رنگ آزار

داغم بر دل، که "صبر کاه" است

چون ناخن رنگرز سیاه است

باشد جگرم نهان درین داغ

مانند حنای دست صّباغ

از دوری او که هم چو ماه است

از بس شب هجر من سیاه است

خورشید چو از شبم برآید

چون پنجه ی رنگ رز نماید

از عکس جمال چون گل وی

گردد خم نیل چون خم می