گنجور

 
صفایی جندقی

مرا درد از شکیبایی فزون است

که دل در سینه چندین بی سکون است

ز احوالم چه پرسی کاشک خونین

گواهم بر جراحات درون است

بگوخود بی تو چون پایم که در هجر

عنان طاقت از دستم برون است

مهل بار فراقم بردل ریش

که آن غم بیش از این یک قطره خون است

مرا دور از لبت هر لحظه در جام

به جای می سرشک لاله گون است

به عین رحمتم یک ره نظر کن

که اشکم در رهت رشک عیون است

خدا را از دل خود پرس باری

که شوقم بر وصالت چند و چون است

مرا گه درد و گه درمان فرستاد

ندانستم که عشقت ذوفنون است

خوری در دوستی خونم دریغا

که چرخم خصم و بختم باژگون است

به سودایت نشاطی دارم اما

نشاطی کم به صد غم رهنمون است

ز عهد زر به مهرت بسته میثاق

نه این سودا مرا در سر کنون است

صفایی را ز رسوایی مترسان

که با عشقت خردمندی جنون است