گنجور

 
صفایی جندقی

به جای دوستی ار دشمنی سزای من است

جفا ز جانب جانان کمین جزای من است

گذشت و حسرتم افزود از آنکه گفت طبیب

علاج این مرض از لعل جان فزای من است

پس از هلاک به بالینم آی و فارغ باش

که این ملاطفت افزون ز خونبهای من است

ترا به الفت بیگانه عادتی است غریب

مرا بس این که خیال تو آشنای من است

ز اقتضای قضا دور نبود این تقسیم

که قرب بهره غیر و غمت برای من است

اگر ز اهل رشادم وگر ز خیل ضلال

به دیر و کعبه دعای تو مدعای من است

ز غیب چهره برافروز وگو بمیر مرا

اگر شهود تو موقوف بر فنای من است

به بی وفاییت اندر جهان برآمد نام

جز این ترا چه ثمر دیگر از جفای من است

کجا ز دوست صفایی مرا فراموشی است

به ملک جان و دل از وی تهی کجای من است

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode