گنجور

 
ناصر بخارایی

اگر چه غمزهٔ‌ خون‌ریز تو بلای من است

سرشک لعل و زر چهره خون‌ بهای من است

مرا که از تو به صد تیغ بر نتابم روی

چه غم ز تیر ملامت که در قفای من است

مرا چو در نظرم سرکشی به جای تو نیست

بر آستانهٔ تو هر سگی به جای من است

جفا ز حد نبری تا دعای بد نکنم

که آفتاب تو در سایهٔ دعای من است

شبی که پای بتم را به دیده مالیدم

بگفت: خاک بر این سر که زیر پای من است

برای کوری بدخواه من ز خاک درت

فرست تحفهٔ چشمم که توتیای من است

چه التفات نماید به سلطنت ناصر

اگر رود به زبانت که او گدای من است