گنجور

 
صفایی جندقی

در بزم عشق باده سرشک روان خوش است

جای سرود و مطرب ما را فغان خوش است

با روی زرد ناله ی دل زارتر نگو

مرغ مرا بهار نوا در خزان خوش است

از گلبن تو دیده ندوزم ز خار غیر

مشتاق باغ را ستم باغبان خوش است

دامن پر اشک چشمت و مینا ز می تهی

دور از بساط بزم تو جشنی چنان خوش است

پیداست حال کشته ات از تیغ خون چکان

او را زمان جای سپری این زبان خوش است

نشگفت اگر سرشک نگارم کند عذار

این قصه را ز خون جگر ترجمان خوش است

تیغ تو در جهان به سرم سایه کرد و نیز

از آفتاب محشرم این سایبان خوش است

بودت بهانه دادن بوسی بهای جان

ورنی هزار جان برایت رایگان خوش است

در پای دوست این سفر ای دل بریز جان

جانانه را ز دست تو این ارمغان خوش است

با تاج و تخت زر نتوان سر ز راه برد

ما را که سر به تربت این آستان خوش است

کس رو نتابد از تو ور اینت قبول نیست

قتل صفایی از جهت امتحان خوش است

 
 
 
ادیب صابر

گر باده (با) مشافهه دوستان خوش است

جای چمانه بر چمن بوستان خوش است

گلهای بوستان چو رخ دوستان ماست

پس بوستان ما زرخ دوستان خوش است

گیتی جوان شد از سر و پیری گرفت می

[...]

هلالی جغتایی

دل‌های مردمان به نشاط جهان خوش است

در دل مرا غمی‌ست، که خاطر به آن خوش است

چون نیست خوشدل از تن زارم سگ درش

سگ بهتر از کسی، که به این استخوان خوش است

خوش نیست چشم مردم بیگانه جای یار

[...]

صائب تبریزی

از پیر گوشه گیری وسیر از جوان خوش است

از تیر راستی و کجی از کمان خوش است

تغییر رنگ خوش بود از روی شرمگین

در چشم اهل دید بهار و خزان خوش است

جوش گل است در قفس ما تمام سال

[...]

اسیر شهرستانی

قطع نظر جزای دل بدگمان خوش است

تیغ نهان گداز طراز میان خوش است

اکسیر آبروست سفر در رکاب عشق

پرواز گوهر از صدف آشیان خوش است

آخر دچار تیر تو شد استخوان من

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه