گنجور

 
صفایی جندقی

نه سر ز تیغ تو تنها بریدنم هوس است

به خاک پای تو در خون طپیدنم هوس است

زدی چو یک دو سه زخمم بدار دست که باز

دوگامی از پی قاتل دویدنم هوس است

به شوق دام و قفس در بهار نیز چو دی

ز آشیانه و گلشن پریدنم هوس است

چو ریخت طایر دل بال و پر به دام فراق

به گوشه ی قفس آرمیدنم هوس است

به غفلت ار نگرم بی رخت به گل نظری

به دیده رخسار حوادث خلیدنم هوس است

اگر خدنگ تو بینم نشسته در دل غیر

ز رشک با سر مژگان کشیدنم هوس است

چودل خیال ترا تا درآورم به کنار

از آن به گوشه ی خلوت خزیدنم هوس است

اگر غم تو به بازار عشق بفروشند

به ملک ومال دو عالم خریدنم هوس است

هزار خار خسانم به دل شکسته و باز

گلی ز گلشن چهر تو چیدنم هوس است

چه زهرها که شد از حسرتم به کام و هنوز

دمی از آن لب نوشین مکیدنم هوس است

به فسق و زهد صفایی چه کار واعظ را

مرا بس این که ملامت شنیدنم هوس است

رفوی خرقه تلبیسم از ریا نه رواست

کنون که جامه ی تقوی دریدنم هوس است