گنجور

 
صفایی جندقی

چه بسته ای که به بند وفا گرفتار است

چه رسته ای که گرفتار قید اغیار است

مدان دل آنکه نه از دشنه ی محبت چاک

مخوان تن آنکه نه از تاب عشق بیمار است

بها لبی که ز سر پنجه ی بتی پر خون

خوشا رخی که به خون سرشک گلنار است

چه ناظری که نه از زخمه ی نگاهی زخم

چه خاطری که نه در فکر دوست افگار است

چه دیده ای که نه از تیغ ابرویی خون ریز

چه سینه ای که نه از غمزه ی سنان زار است

چه ساقی ای که نه از جام مهربانی مست

چه ساغری که نه از صاف شوق سرشار است

چه ساجدی که به جز ابروی تواش محراب

چه سالکی که نه روی ترا طلب کار است

چه عاقلی که نه سودای عشق را مجنون

چه گردنی که به او، جز قلاده ی یار است

بیا به کشتنم آسان و سهل آن همه کار

که بی تو زیستنم صعب و صبر دشوار است

دمی که دوش صفایی به زیر بار تو نیست

به دوش کردن او سر یکی گران بار است