گنجور

 
صفایی جندقی

مرا چون تو یاری غم گسار است

به غم شادم ور افزون از شمار است

الا ای گلستان اهل معنی

که گل های تو با آسیب خار است

به جام از شیر و شهدم گر شرابی است

به کامم دور از آن لب زهر مار است

به کوثر از آن دهانم دعوت از چیست

نپندارم که چونان خوش گوار است

مرا با این لب از تسنیم ننگ است

مرا با این رخ از فردوس عار است

به لب شرم رخ مرجان و یاقوت

به رخ رشک دل نارنگ و نار است

بداهت های آن نوشین دهن بین

که با چندین ملاحت شهد بار است

نعیم جنت ار باور نداری

ندیدش دیدم اینک بزم یار است

کز آسایش نعیم اندر نعیم است

و ز آرایش بهار اندر بهار است

صفایی بی وفایی های خوبان

گناه از بخت ما نز روزگار است