گنجور

 
سلیم تهرانی

دل رمیده ام از خنده ی تو بیزار است

به دیده موج قدح، می گزیده را مار است

فزود زردی رخسارم از می گلگون

که باده رنگ مرا آب زعفران زار است

مسیح را نگذارد برون ز خانه ی خویش

که آفتاب ز عشقت همیشه بیمار است

به سر نمانده ز پیری مرا هوای لباس

به فرق، موی سفیدم چو شمع دستار است

ز گفتگوی لب او مپرس حال مرا

که پا پر آبله و راه در نمکزار است

دل شکسته ام از جور پاجیان خون شد

چو هند، هر نفر هند هم جگرخوار است

سلیم از بد و نیک جهان همین دانم

که هر چه هست درین کارخانه در کار است