گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

سریر سلطنت عشق بر سر دار است

از آن سبب سر این دار جای سردار است

به جان جملهٔ رندان مست کاین دل ما

مدام در هوس دست بوس خمار است

بیا که سینهٔ ما مخزنیست پر اسرار

اگر چنانکه تو را ذوق علم و اسرار است

سخن مگوی ز دستار و بگذر از سر آن

هزار سر به یکی جو چه جای دستار است

برفت مرغ دل ما نیامدش خبری

مگر به دام سر زلف او گرفتار است

به نور دیدهٔ او دیده چشم ما روشن

ببین به نور جمالش که نور آن یار است

حباب اگر چه صداست از هزار جمله یکی

به عین ما نظری کن ببین که انهار است

مکن به چشم حقارت نظر به مخلوقی

که جمله فعل حکیم است و نیک در کار است

چو عارفان برو و شکر نعمة الله گو

مباش منکر سید چه جای انکار است