گنجور

 
صفایی جندقی

مرا بس شکرها از کردگار است

که یارم در بر و غم بر کنار است

اگر سنگ از فلک بارد چه تشویش

حضور دلبرم رویین حصار است

به پای دوست نبود جز تو در دست

بپای ای جان که هنگام نثار است

جهان ماند به جانان زنده جاوید

چو او باشد مرا با جان چه کار است

دلارامی که قهرش بی دوام است

گل اندامی که لطفش پایدار است

نه نایی از گزندش ناله پرواز

نه چشمی از جفایش اشکبار است

ز پایش سر برآوردم کم اکنون

سراپا زین تغابن شرمسار است

به بوی وصل خرسندم ولی باز

دل از سودای مرگم زیر بار است

ترا این مایه با ما فرط الطاف

ز فر رحمت پروردگار است

خدایی را ثنا باید صفایی

که با چندین گناهت بردبار است