گنجور

 
خیالی بخارایی

سرو تا بندهٔ بالای تو شد آزاد است

هر نفس کآن نه به یادِ تو برآید باد است

لطف فرمای و بده دادِ اسیران امروز

که تو را لطف خدا منصب شاهی داد است

غمزه چشم ستم آموز تو را شاگرد است

در فن فتنه، ولی در فن خود استاد است

ناله و آهِ مرا مرتبه بالاست ولی

زین میان سیل سرشک است که پیش افتاد است

گفتمش یاد کن از عهد فرامش شدگان

گفت خوش باش خیالی که مرا این یاد است