گنجور

 
صفایی جندقی

تا فتنه ی قامت توبرخاست

شد هر طرفی قیامتی راست

زان خاست و زین نشست لابد

بنشست امان و فتنه برخاست

هر جا که تویی غریب نبود

در مرد وزن ار غریو و غوغاست

تعظیم قد ترا به ننشست

هر سرو که در چمن به پا خاست

تا حرف تو در میانه آمد

آشوب میان پیر و برناست

آنان که بلای عشق دیده اند

دانند که حق به جانب ماست

من خود به غم تو شادم ای دوست

دل را چکنم که ناشکیباست

هر شب که نه با توام به سر رفت

از رنگ رخم چو روز پیداست

خار است و خسک به زیر پهلو

درخوابگهم حریر و دیباست

از کوی تو کی رود اسیری

کز زلف تواش کمند برپاست

در ساغرم از خیال لعلت

خوناب جگر به جای صهباست

دندان بکن از لبش صفایی

مالک دارد نه مال یغماست