گنجور

 
صفایی جندقی

مرا امروز اختر سازگار است

زمین پامرد و گردون دستیار است

سعادت همدم و دولت هم آغوش

که آن زرین میانم درکنار است

زهی یاری که کینش بی ثبات است

خهی ماهی که مهرش ا ستوار است

وفا پرور حیا خونی هوا خواه

که دلجویی و دلداریش کار است

ز مهرش پایه برتر بینم اما

ز فرط مهربانی خاکسار است

ولی با این کمال از غایت حسن

تنی نی کز کمندش رستگار است

چه دل ها کز فراقش در فغان است

چه تن ها کز برایش بی قرار است

چه لب ها کز دو لعلش پر خروش است

چه سرها کز دو چشمش پر خمار است

چه جان ها کز جمالش ناصبور است

چه رخ ها کز هوایش پر غبار است

از این جمع پریشان گرفتار

صفایی هم به جانش خواستار است

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode