گنجور

 
خاقانی

شوری ز دو عشق در سر ماست

میدان دل از دو لشکر آراست

از یک نظرم دو دلبر افتاد

وز یک جهتم دو قبه برخاست

خورشیدپرست بودم اول

اکنون همه میل من به جوزاست

در مشرق و مغرب دل من

هم بدر و هم آفتاب پیداست

جانم ز دو حور در بهشت است

کارم ز دو ماه بر ثریاست

گر یافته‌ام دو در عجب نیست

زیرا که دو چشم من دو دریاست

بالله که خطاست هرچه گفتم

والله که هرآنچه رفت سوداست

خاقانی را چه روز عشق است

با این غم روزگار کاو راست

روزی دارد سیاه چونانک

دشمن به دعای نیم‌‎شب خواست