گنجور

 
جمال‌الدین عبدالرزاق

برخیز که موسم تماشاست

بخرام که روز باغ و صحراست

امروز بنقد عیش خوشدار

آن کیست کش اعتماد فرد است

می هست و سماع و آن دگر نیز

اسباب طرب همه مهیاست

گلرا چو مشاطه ماه باشد

گر جلوه کند سزد که زیباست

نرگس چو بدیده خاک روبد

نتوان گفتن که سخن رعناست

رنگ رخ لاله بس لطیفست

وانخال سیاه چشم بدراست

تاخیمه زدست در دلم دوست

ما را ز درون دل تماشاست

از خود بدرآی و شاد بنشین

کاین هستی ماست کافت ماست