گنجور

 
صفایی جندقی

دل از کسی نرباید بتم به جور و جلادت

که دل خود از پی او می رود به صدق و ارادت

به زیر تیغت اگر صید عشق دستی و پایی

نزد، شگفت مدار از کمال شوق شهادت

به خون خویش حریصم به خاک پایت از آن رو

که کار کشته کوی تو ختم شد به سعادت

کسی که روی تواش قبله نیست با همه کوشش

به اعتقاد من او را درست نیست عبادت

هرآنچه رفت مرا بر سر از شکنج جدایی

اگر ملول نگردی کنم بر تو اعادت

شکیب ما و وفای تو رو نهاد نقصان

چنانچه حسن تو هردم چو عشق ماست زیادت

هزار بار مریضت وفات یافته بودی

نبودی ار ز تو یک ره در انتظار عیادت

مسلم است ز شیرینی کلام که کامم

به شهد شوق تو برداشت دایه روز ولادت

به یک صفایی تنها جفا و جور نزیبد

ترا که با همه مهر و وفاست خصلت و عادت