گنجور

 
امیر شاهی

منم ز دست تو پا بسته در کمند ارادت

به راه تو سر تسلیم بر زمین عبادت

به درد عشق خوشم با خیال دوست، که گه‌گه

قدم به پرسش ما می‌نهد به رسم عیادت

چه می‌دهند گواهی دو چشم یار به خونم

چو نشنوند ز مستان به هیچ روی شهادت

مرا خدنگ تو در دل نشان بخت بلند است

مگر به طالع من بوده است سهم سعادت

یکی صد است تمنای عشق در دل شاهی

بیا که شوق، فزون است و اتحاد، زیادت